جاذبه معکوس

آرين زماني
arianzamani@yahoo.com


گذر ناهموار و پوشيده از پهن گاو را پشت سر می گذارم و در معبر اصلی دهکده به انتظار عبور دو گاو می نشينم - يکی سپيد چون سپيده صبح و ديگری سياه چون تيرگی شبهای من - که با ترکه زيباترين دختر جهان به چشمه هدايت می شوند.
رعنا صاحب همان چشمهای نفسگير ، گيسوان پريشان و قامت رعنائی است که گاوهائی مثل مرا در طول قرن ها و هزاره ها به آبشخور انديشه های غريب هدايت کرده است. بی آنکه بخواهم تاريخ آميخته به رنج عشق های افسانه ای را ورق بزنم ، توجه تان را جلب می کنم به نگاه موهومی که در تاريخچه کوتاه زندگی خودم هميشه مرا پائيده ، از کوچه های ناهموار عبور داده و سر انجام به اين دهکده ييلاقی هدايت کرده است .
اولين بار اين نگاه را وقتی نه ساله بودم در چشمهای يک همکلاس ديدم. از همان وقت دفتر مشقم را بستم و راهی سفری هيجان انگيز و پر مخاطره شدم تا با آسيابهای بادی بجنگم ، اژدهای نگهبان جادوگران بدکردار را نابود سازم ، و آن نگاه افسانه ای را از پس قلعه های مخوف برهانم. آن روزها قلمرو رويا بی کران و هوائی که تنفس می کردم آميخته ای از مهر و سادگی بود. هيچوقت به فکرم نرسيد با او از حس غريبی سخن بگويم که در من شکل گرفته بود . خيال می کردم همينجوری است. يعنی بايد او را فقط در حريم روياهايم دوست داشته باشم. چنين دوست داشتنی گاهی در بی شائبه ترين شکل خود تجلی می کرد و عبارت بود از آرزوی آنکه در برابر حوادث و خطرات احتمالی مثل يک برادر از او حمايت کنم. اما پدر بزرگ می گفت : مردان بزرگ به انتظار حادثه نمی نشينند ، خود حادثه سازند.
از قضا من مرد بزرگی نبودم. پس به انتظار حادثه نشستم. زمان گذشت و هيچ جادوگری يک دختر دبستانی را به اسارت نبرد. شجاعتم روی دستم مانده بود. تصميم گرفتم به همين اکتفا کنم که به اطلاعش برسانم : مثل يک برادر هميشه مواظبت هستم ، خيالت آسوده.
و در فرصتی مناسب راه را بر او بستم :
- سلام ...
نگاه منتظرش را به من دوخت که دهانم را باز کرده بودم تا ديالوگی از پيش آماده شده را اجرا کنم. نگاهم در نگاهش گره خورد ، نفس در سينه ام حبس شد و هفت سال تمام با دهانی باز و نفسی محبوس مصلوب نگاهش بودم بی آنکه کلمه ای بر زبان آورده باشم تا اينکه گيسوان بلند همسايه ای ديوار به ديوار مرا به خود آورد . برای خريد نان از منزل خارج شدم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که آن نگاه اثيری بار ديگر، آتشی را که می رفت تا خاموش شود شعله ور کرد. دقايقی بعد به خانه برگشتم و در کمال تعجب ديدم روی ديوار مشترک دو تراس نشسته و آنطور که گيسوانش را شانه می کرد به پری دريائی نشسته بر صخره ای می مانست . يقين کردم ديوار مشترک را عمدا کوتاه ساخته اند تا او بيايد روی آن بنشيند و موهايش را شانه کند و من بروم و اين سوال احمقانه را بپرسم که : ممکن است يک ظرف آب به من بدهيد ؟ آب خانه ما قطع شده ! ... و هيچ اهميتی ندادم که يک در ميليون هم امکان ندارد آب اولين خانه در کوچه قطع شده باشد و الباقی خانه ها همچنان از شيرهايشان آب بيرون بزند. مادرش هم هيچ اهميتی نداد که قطع شدن مجازی جريان آب می تواند جريان حقيقی عاطفی بين دو خانه برقرار کند که در سن ما می توانست خطرناک باشد. پس ظرف آبی به دست دخترک داد تا حق همسايگی را بجا آورده باشد. همان شب شانه در دست من بود و در پرتو نور ماه و درخشش ستارگان ، گيسوان زيباترين دختران جهان را شانه می زدم.
می توان شبهای متوالی گيسوان يک پری دريائی را شانه زد. می توان تا نيمه های شب دستهای کوچکش را نوازش کرد و حتی گاهی دزدانه او را بوسيد. اما زمانی فرا خواهد رسيد که کنجکاوی برای لمس بدن برهنه او آرام و قرار را حتی از خود افلاطون هم خواهد گرفت . و چنين زمانی فرا رسيد . او را به اتاقم دعوت کردم تا باهم موسيقی گوش کنيم. نپذيرفت . حربه های مختلفی را آزمودم . نيامد. برای او ديوار دو خانه مثل حريم دو کشور بود که بدون پاسپورت نمی توان از آن گذشت . عاقبت هم از کشور همسايه کوچ کردند ، درحالی که همه ترفندهايم با شکست مواجه شده بودند و تا آخرين لحظه برای من همان پری دريائی باقی ماند که از کمر به پائين ماهی بود و بايد به نيمه انسانی اش اکتفا می کردم.
هر چند حسرت آن رانهای خوش تراش در دلم باقی ماند ولی از دست دادن نگاههای دلفريبش به مراتب دردناکتر بود. از آن پس به اميد يافتن آن نگاه چشمهای زيادی را کاويدم ولی فقط چشمهای شيشه ای نصيبم می شد.
هفت سال بعد يک جفت چشم از لابلای درختان دانشکده به من دوخته شد. خودش بود. همان نگاه ، همان تير و همان جادو . از تير و جادو گذشتم و حساب کردم ديدم بطور متوسط هر هفت سال يکبار عاشق می شوم. پس ترديد جايز نبود. جزئيات را واگذار می کنم به تخيل خودتان چون در هر حال قرار نيست اين داستان خيلی طولانی از آب در بيايد. لازم نشد مدت زيادی در پارکها قدم بزنيم. مجوز رفت و آمد من به خانه خودشان و بر عکس را براحتی از پدر و مادرش گرفت ، چون در سنی بود که می توانست با جيغ های ديوانه وارش شيشه های منزل را تا آستانه شکستن بلرزاند و با اشکهای هنرمندانه دل پدر را نرم سازد. پس بار ديگر شانه را در دست گرفتم. و اينبار نه ديواری بود و نه حريمی .
تا چند ماه مثل خوابگردها روزگار می گذرانيدم. خل بازی هايش شيرين بود. ديد کودکانه اش سادگی و زلالی آب چشمه را ياد آور می شد. گاهی هم اتفاق می افتاد در وضعيتهائی قرار بگيريم که اسمش را می گذارم وضعت غير رمانتيک . يعنی در کنش متقابل با پديده سومی قرار می گرفتيم که می توانست يک فرد باشد، يا حادثه يا هر پديده ديگری غير از خودمان. بقول نگليسی زبانها ترد پارتی . در چنين مواقعی رفتاری از خود نشان می داد و حرفهائی می زد که شک می کردم سلولهای مغز او خاکستری است يا اساسا بی رنگ . کم کم آب زلال چشمه کلامش کدر شد ، خل بازی های شيرين و کودکانه اش به حماقت بدل شد و نگاهش ، آن نگاه افسانه ای ، نم نمک رخت بر بست و تنها يک جفت چشم شيشه ای برايم باقی ماند. ابرهای تيره از هر سو هجوم آوردند. در يک شب بارانی ، در وضعيتی کاملا غير رمانتيک يکديگر را ترک کرديم.
دوباره کفشهای آهنين بپا کردم و براه افتادم تا شاهزاده خانمی بيابم و او را از بند اژدها برهانم. در مسير سفر گاه به گيسوانی بر می خوردم . هريک رنگ و جذابيت خاص خود را داشتند. آن نگاه غريب از چشمی به چشم ديگر می گريخت و من به دنبالش نگاههای آبی ، نگاههای بنفش ، نگاههای سبز و نگاههای ممنوع قرمز را تجربه می کردم. اما هميشه ، در تمامی موارد وقتی نزديک می شدم ، اگر می توانستم نزديک شوم ، آن نگاه گريخته بود. به اين باور دردناک رسيده بودم که شدت جاذبه زنها ، درست بر عکس قانون جاذبه اجرام ، نسبت عکس با فاصله دارد. پارادوکس مايوس کننده ای بود . بايد هم نزديک می شدم هم نزديک نمی شدم. به تعبير خوشبينانه تر ، فقط برای اينکه رای نيمی از خوانندگانم را از دست ندهم ، باز برای اينکه همه حقيقت را گفته باشم و کم نگفته باشم ، شايد بتوان زنان را به خورشيد سوزانی تشبيه کرد که از دور گرمابخشند ، اما نبايد بيش از حد به آنان نزديک شد وگرنه بالهای ايکاروس ذوب می شوند و سقوط در دريای اندوه حتمی است . اگرچه اين پارادوکس غير قابل حل می نمود ، اما هنوز مانده بود تا بقول آقای قاسمی بنشينم و خيره شوم به نقطه نامعلومی در خلا . همين جا يک سوال کليدی در ذهنم شکل گرفت : چگونه می توان آهوان رمنده را به دام انداخت ، قبل از آنکه پروسه طولانی جلب اعتماد و شکار ، آتش عشق را فرو بنشاند يا تضعيف کند؟ آيا بايد مثل صاعقه بر سرشان فرود می آمدم ؟... سر انجام ذهن خلاق بشر اين پارادوکس را حل کرد. تصميم گرفتم بين فاحشه ها نگاهم را پيدا کنم. فاحشه حرف اضافی نمی زند ، انتظار ندارد ، انتخاب نمی کند ، سوء ظن ندارد و از همه مهمتر دارای رفتارهای متناقض در شکل و محتوی نيست . تکليف فاحشه با فاحشه روشن است . در نتيجه لازم نيست مدت طولانی با حرفها و رفتارهای احمقانه ای که خودت خوب می دانی هيچ سنخيتی با افکار و عقايدت ندارد توجه اش را جلب کنی . اين شد که رفتم سراغ وحيد.
وحيد دوست فالگيری داشت به نام زهره ، و اصرار می کرد رابطه اش با او از نوع خاص است .می گفت با ديگران ارتباط عام برقرار می کند و با من ارتباط خاص . اول خيال کردم منظورش از ارتباط خاص نوعی ارتباط عاطفی است . سينا دوست ديگرم مرا از اشتباه بيرون آورد : اغلب برای زهره مشتريانی پيدا می کند تا فالشان را ببيند. نگفت اين مشتريان مرد هستند و اگر مجرد نباشند هميشه وقتی به سرنوشتشان علاقه مند می شوند که اهل بيت در مسافرت بسر برده باشند. قرار شد يک روز تعطيل زهره فال ما را هم در يک محيط رمانتيک در پرتو نور شمع ببيند. با او در يک محل عمومی قرار گذاشتيم و بر اسب سپيد که نه ، اتومبيلی سپيد نشانديم . در راه بازگشت متوجه شدم راننده يک پرايد مشکی از پشت سر با بوق و چراغ و حرکات دست و سر اشاره می کند تا بايستيم.روی مشکی بودن پرايد تاکيد دارم چون ما عاملان خير بوديم و آنان بانيان شر. ابتدا از ترس نفس در سينه ام حبس شد. ولی وقتی فهميدم رضا ، يکی ديگر از دوستان خاص زهره است، نفسم آزاد شد. رضا زهره را می خواست و استدلالش اين بود که از چند روز قبل برنامه ريزی کرده و به اصطلاح زنبيل گذاشته است . مجيد هم در عالم رفاقت اصرار داشت تا به وعده اش به پرنس قصه ما وفا کند. چون هيچکدام کوتاه نيامدند مشاجره تندی درگرفت و لحظه به لحظه شديدتر شد. هيچکس نمی خواست نظر خود شاهزاده خانم زهره را بپرسد که ناگهان از کوره در رفت و با جيغی شبيه کشيده شدن لاستيک اتومبيل به کف اسفالت خيابان دعوا را متوقف کرد : شما چه خبرتونه ؟ طوری رفتار می کنيد که انگار من جنده ام !
چند لحظه در تبادل بهت و ناباوری نگاهها به سکوت گذشت. ...... . بالاخره وحيد کلافه از جدالی بی سر انجام با لحن تمسخر آميزی ضربه را وارد کرد : به !! خانم تازه بهوش اومده که جنده اس !... درب اتومبيل با شدت تمام بسته شد و ضربه آن که برای هميشه زهره را از وحيد گرفت همراه شد با شکل گرفتن اين سوال گيج کننده و پايه ای در ذهن من که : مرز جندگی از کجا آغاز می شود ؟
فال گيرانی هستند که تا پايان عمر فقط فال يک نفر را می گيرند. فال گيران ديگری که چند مشتری دائمی دارند و بطور همزمان کف دست همه آنها را می بينند . و بالاخره فالگيرانی که هر روز و هر ساعت سرنوشت افراد جديدی را رقم می زنند. اما در همه موارد دستمزد نه الزاما به صورت پول نقد ، بلکه با هدايای گرانبها و سفرهای کيش و دوبی ، و در متعادل ترين شکل خود با داعيه همسر قانونی به صورت نفقه دريافت می شود.
حالا وقتش رسيده بود تا بنشينم و خيره شوم به نقطه نامعلومی در خلا . چون در ميان فواحش نيز پديده موهومی به نام عفت چون هاله ای برق نگاه را کدر می کرد.
از فرط نوميدی درب اتاق را به روی خودم بستم و در کتابها غرق شدم و سعی کردم بفهمم چرا اينطور شد . چهار سال بعد وقتی از اتاق خارج شدم از آنچه ديدم به وحشت افتادم : همه مظاهر زيبائی و حيات به شکل غم انگيزی تخريب شده بودند. طبيعت پژمرده و از شهر ويرانه ای بجا مانده بود. همه جا را گشتم ، به هر سوراخی به دنبال نشانه هائی از حيات سر زدم ، ولی هيچ چيز ، هيچ چيز نيافتم که ارزش نگريستن داشته باشد. زنده ها حوصله ام را سر می بردند و اشيا در سکوت و سکون مرگبارشان آئينه دق بودند. همه چيز تيره و محو می نمود. به جز چند انحنا و قوس شگفت انگيز که مرا به خود می خواندند.


تهران - شهريور ۱۳۸۲
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30672< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي